•.¸✿¸.•ραηαнgαнє тαηнαєι•.¸✿¸.•
قایقی کاغذی میسازم و به آب می اندازم میخواهم سوار بر زورق کاغذی ام به سوی تو بیایم ازراه رودی که از چشمه ی چشمان من به دریای دل تو میریزد
تو را ندارم ولی...
درست است که تو را ندارم ولی لحظه هایی دارم سرشار از تو...
درست است که تو را ندارم، ولی چشم هایی دارم که به یادت بی اختیار خیس لحظه های با تو بودن می شوند...
درست است که تو را ندارم ولی لبخندهایت که یادم می آید، شده اند عامل خنده هایی که همه مرا بابتشان، دیوانه ام می خوانند ...
تو
رسید از سمت دلتنگی پیامی عاقبت از توشنیدم که نمی آیی من و فردای دور از تو
دوباره کنج ایوانم کنار یاد چشمانت جلوی میله زندان!قناری هانگاه تو
تو از فردا خبر دادی از آزادی کنار تو
از آغوش پر از مهرت وجودگرم و ناز تو
نمیدانی چرا تنهام؟نمیدانم چرا تنها:همیشه مونسم بوده خیال بوس گرم تو
دوباره خیس چشمانم
دوباره آسمان ابریست نمیدانم چرا ابرا نمی گرین
برای تو...!
چه غمگینم
چه غمگینم
خداوندا چه خواهد شد؟
نمیدانم که آرامش چه وقت آید به بالینم
نمیدانم سکوت شب چرا
خنجر شدست بر پشت و بر سینم
کدامین زورق از امواج سرگردان دریاها
برایم مژده ای آرد؟
در این غم هم
امیدوارم
در این برهه
تو را دارم
همیشه خورشیدی
كنون كه مال منی
رویایت را تنگاتنگ رویایم بخوابان
و به عشق و رنج و كار بگو
كه اكنون همه باید بخوابند
به عشق بگو دیگر هیچ كسی جز تو
نمیتواند در رویایم بگنجد
ما بر فراز رودخانههای زمان پرواز میكنیم
و هیچ كسی جز تو از میان تاریكیها با من سفر نخواهد كرد
هیچ كسی جز تو
كه همیشه سبزی، همیشه خورشیدی، همیشه ماهی
حالا كه دستانت مشت خود را باز كردهاند
بگذار معنی لطیفشان به زمین چكد
و من
به دنبال اشكی كه از تو فرو میچكد سفر میكنم
اشكی كه تمام مرا به یغما برد
الفبایی تازه
وقتی گفتم :
دوستت می دارم
میدانستم که الفبایی تازه را اختراع می کنم
به شهری که در آن
هیچ کس خواندن نمیداند
شعرمیخوانم
درسالنی متروک
وشرابم را در جان کسانی میریزم
که یارای نوشیدنشان نیست!
امشب
بنال ای نی که من غم دارم امشب
نه دلسوز و نه همدم دارم امشب
دلم زخم است از دست غم یار
هم از غم چشم مرهم دارم امشب
همه چیزم زیادی میکند، حیف
که یار از این میان کم دارم امشب
چوعصری آمد از در ،گفتم ای دل
همه عیشی فراهم دارم امشب
ندانستم که بوم شام رنگین
به بام روز خرم دارم امشب
برفت و کوره ام در سینه افروخت
ببین آه دمادم دارم امشب
به دل جشن عروسی وعده کردم
ندانستم که ماتم دارم امشب
درآمد یار و گفتم دم گرفتی
دمم رفت و همه غم دارم امشب
به امید اینکه گل تا صبحدم هست
به مژگان اشک شبنم دارم امشب
مگر آبستن عیسی است طبعم
که در دل بار مریم دارم امشب
سر دل کندن از لعل نگارین
عجب نقشی به خاتم دارم امشب
اگر روئین تنی باشم به همت
غمی همتای رستم دارم امشب
بغضم ترکید
او از عشق تو خبر داد وَ بغضم ترکید
گوشی از دست من افتاد و بغضم ترکید
گفتم این حس به خدا دست خودم نیست ولی
از همین ثانیه آزاد. . . و بغضم ترکید
قول دادم که من از سهم خودم میگذرم
بروید و دلتان شاد. . . و بغضم ترکید
رفت و من ماندم و یک عالمه دلتنگی محض
توی آن وضعیت حاد و بغضم ترکید
هر چه کردم پس از آن حادثه دیدم دل من
هیچ غیر از تو (نمی خواد) و بغضم ترکید
آمدم زنگ زدم از تو بپرسم که چرا
تو مرا ساده قلمداد. . . و بغضم ترکید
بعد از آن سال فقط آه کشیدم شب و روز
تیر و شهریور و مرداد و بغضم ترکید
تا دو شب پیش که پیچید توی شهر شما
که فلانی شده داماد و بغضم ترکید
سرمای تنهایی
” سرد است و من تنهایم “
چه جمله ای !
پر از کلیشه
پر از تهوع
جای گرمی نشسته ای و می خوانی :
” سرد است …. “
یخ نمی کنی .
حس نمی کنی .
که من برای نوشتن همین دو کلمه
چه سرمایی را گذراندم
خسته ام
چگونه استـــ حال من
با غمـــ ها می سازمــــ …
باکنایه ها می سوزمــــــــــ …
به آدم هایی که مرا شکستند لبخند می زنمـــــــــ …
لبخندی تـــلخـــــــ ….
خــــــــــداونــــــــــــــــــــدا …
می شود بگویی کجای این دنیـــــــــــــا جای من استــــــــ …
از تــــــــــــــو و دنـــیایی که آفـــــــــــریدی
فقط در اعماق زمینـــــ اندازه یه قـــــــبر
فقط یک قبـــــــــــــــر …
در دور تـــــــــــرین نقطه جــــــهانــــ می خــــــــــــواهمـــــــــ
خــــــــدایـــــا خــــــسته ام خــــــستهـــــــ
گذشت
منو که میذارین تو قـــبر،بزنین رو شونم و
بگین
هـــی رفـــیق...ســـخت گـــذشت... ولی دیدی
گـــذشت...
عشق گمشده ای ست
مپرس حال مرا روزگار یارم نیست
جهنمی شده ام.هیچکس کنارم نیست
نهال بودم و در حسرت بهار ولی
درخت میشوم و شوق برگ و بارم نیست
به این نتیجه رسیدم که سجده کردن من
به جز مبارزه با آفریدگارم نیست
مرا ز عشق مگویید.عشق گمشده ای ست
که هرچه هست ندارم!که هرچه دارم نیست
شبی به لطف بیا بر مزار من.شاید
بروید آن گل سرخی که بر مزارم نیست
تنهایی
میدونی کِی می فهمـی خـیلـی تـنهایـی؟؟
وقتی از اینترنت میای بیرون .
کامپیوتر رو خاموش میکنی میری توی تخـتت و طاق باز میخوابی !
به سقف خیره میشی ...
که هر شب انگار داره میاد پایین تر ...
تا آخـرش یه روز می چسبه به کف ِ زمین و تو رو خفه میکنه !
بغضت میگیره و کله تو میکنی زیر پتو...
با بدبختی گریـه تو قورت میدی تا کسی نشنو صداشو ...
سعی میکنی بخوابی ...
اما ؛بی خواب تر از همیشه میشی ...
یهو ...صداش ...چهره اش ...حرفاش ...خاطره هاش ...میاد جلو چشمات.
درست مثل یه فیلم !اونجاست که می فهمی خیلی خیلی تنهایی
تنهایی
تنهایے تاواטּ همـﮧ " نـﮧ " هآیے است کـﮧ نگفتمـ تا בل کسے نشکنـב
همـﮧ محبتهایے کـﮧ زیاבے هـבر בاבم تا בلے رآ بـﮧ בست آورم !
همـﮧ בوستت בارم هاے آبکے کـﮧ جـבے گرفتم ...!!
همـﮧ ساבگے کـﮧ בر این בنیاے هزار چهره خرج کرבم !
تنهایـے ... تاواטּ همـﮧ خوش بینے هایے است کـﮧ
بـﮧ בنیا و آבمهاے این روزها בاشتم
سخت است
مینویسم برای تو ،دیگران می آیند و میخوانند و میگویند خوب بود اما...
نصیبی نبری غیر از آه
نه کسی منتظر نه کسی چشم به راه
نه کسی خیال گذر از کوچه ی دل ما
بین عاشق شدن و مرگ مگر فرقی هست؟
وقتی از عشق نصیبی نبری غیر از آه
حبس
چه فرقی دارد روی تخت باشم یاصندلی
یا دررویای قدم زدن درخیابانهای شهر
وقتی که همه آرزوهایم درحبس هستند
مینویسم
نمی خواهم درخاک سیاه خاطره هادفن شوم
برای همین مینویسم حرف دلم رامیان آدمهاگم شده ام،آدمها رابلد نیستم
گاهی فکرمیکنم صداقت یعنی حماقت حرف دل راکه برایشان بگویی ترحم
میکنند
وگاهی بازبان بدترازخنجر شاهکاری خلق میکنند
ماندگاروتومحکومی به سکوت امابدان برای دردم به هردرمانی تن نمی
دهم
صبر
ازاین عادات بی تغییر
ازاین حالات بی تعبیر
ازاین نوشتنی های نا خواندنی
از این منی که درابتداتا
آن تویی که دراتنهاست
خسته ام پشت دیوارهای بی پنجره زندگی معنا ندارد
فقط داستانی است خالی از حادثه محدود به من
کاش صبر را انقدر خوب فرا نمی گرفتم
کاش سقف طاقتم کوتاه بود
شاید من اینجا حاصل یک خودکشی در
دنیای دیگر باشم شاید هم نه
شاید این دروغ ،حقیقت باشد
پس کمی آهسته تر رد شو
خسته گی هایم بیدار می شوند
گریه هایم
تنها شاهد اشک های شبانه ام همین صفحه سفید و جوهر سیاه است
هرگز نخواستم كسی این لحظه های نا آشنا وفروریختن اشک را بر گونه هایم ببیند
همیشه بالش سکوت رازیر سر هق هق تنهایی ام گذاشتم
تا کسی صدایم را نشنوداما تو تو که از گریه های پنهانی من باخبری
چه کنم گاهی همین گریه های گهگاه جای خالی تو رادر غربت لحظه هایم پر می کند