•.¸✿¸.•ραηαнgαнє тαηнαєι•.¸✿¸.•
قایقی کاغذی میسازم و به آب می اندازم میخواهم سوار بر زورق کاغذی ام به سوی تو بیایم ازراه رودی که از چشمه ی چشمان من به دریای دل تو میریزد
تمامــــ سهمــــ من از تــــو همین بوده که تنها شمــــ
بهتـــــــ بدجوری وابستمــــــــ
که اینجوری بهمـــــ ریختمـــــــــ
همه حــــرفامو تا امروز
نگفتمــــ تو دلمــــ ریختـمــــ
تـــو پیشمــــ نیستی و هرشبـــــ
دارمــــ از غصه می پوسمـــــ
دلمــــ میگیره وقتـــــ خوابـــــ
که چشماتو نمی بوسمـــــ
چه لحظه های بی رحمی
داره صبرمــــ تمومــــ میشه
تــــو نیستی و یه روز خوش
تو دنیا ارزومــــ میشه
تمامــــ سهمــــ من از تــــو
همین بوده که تنها شمــــ
روزایی که تو رو میخوامــــ
فقط دلتنگـــــ تو باشمــــ
نمیشه زندگی بی تــــو
هنوزمــــ باورش سخته
تو رفتی و خیال تــــو
هنوزمــــ روی این تخته
تو این خــــونه بدون تــــو
شبامــــ تاریکتر میشه
جای خـــالی اغوشتـــــ
به مــــن نزدیکتر میشه
همش حس میکنمــــ کمـــ کمــــ
دارمـــ از یاد تـــو میرمــــ
چه سخته درکــــــ این احـسـاس
که دستاتو نمیگیرمـــــ
منم بی آشیونم
سلام پرنده جونم حالت خوب نیست میدونم
جفتت تنهات گذاشته منم بی آشیونم
منم دلم گرفته میخوام براش بخونم
میخوام که توی قلبش من تا ابدبمونم
برم کنار عشقم میخوام که پربگیرم
ولی چیکار کنم که توی قفس اسیرم
غم دوری از یار دل منو سوزونده
جزدرددل با عکساش راهی برام نمونده
آره پرنده جونم حال تورو میدونم
منم از دوری اون برای تو میخونم
sh
دلم درد دارد
دلم درد دارد...
درمیان واژه ها وجمله ها به دنبال
مرهمی می گردد اما
چه واژه ای می تواندسنگینیه بار این
دردها را به دوش بکشد
همچنان که این دل صبور در گذر سالیان
به دوش کشیده
سخنی نمی یابم تا این غم ها را در آن
بگنجانم زیرا برای آنها
دلی می خواهم ازجنس دلم ....
sh
غم پنهانی
کاش میشد که نبود این غم پنهانی
که تومیدانی ومن
که چه سخت است گذشت بی تو بودن و این تنهائی
همه جا سرد وخموش
شده ام ملعبه بازی خویش
اشک حسرت به نگاه و نگو نساری من
که وامانده دوران شده ام
با طلوعی تاریک زندگی پوشالی
ودلی مانده اسیر
بغض مهمانِ گلو هق هق وناله کنان
دامن آلوده پراز اشک دو چشم
گونه هاخیس چو باران بهار
و تنی رنجیده خاطراتی مرده
در کتابی که زهم گشته جدا
همچو این برگ خزان و خزان پشتِ خزان
بی بهاراست زمان سرد وخموش
جای آب است سراب
کلبه ای ویرانه با تنی فرسوده چشم براه
با چراغی که بی نوروخراب
نالد از سوزش باد
و شکسته قلمی با من و قصه ی من که شده نقش کتاب...
غروب غم انگيز آذر
اكنون جمال باغ بسي محنت آور است
غمگين تر از غروب غم انگيز آذر است
بر چشم هر چه مي نگرم در عزاي باغ
از اشك غم تر است
آن سو بنفشه ها همه محزون و خسته اند
در موج سيل تا به گريبان نشسته اند
لب هاي باز كرده به لبخند شوق را
در خاك بسته اند
آشفته زلف سنبل، افتاده نسترن
لادن شكسته، ياس به گل خفته در چمن
گل ها، شكوفه ها بر خاك ريخته
چون آرزوي من
مادر كه مرد سوخت بهار جوانيم
خنديد برق رنج به بي آشيانيم
هر جا گلي به خاك فتد ياد مي كنم
از زندگانيم
بازهم باران
بازهم باران ومنو یک پنجره ...
کنار پنجره ی اتاقم مینشینم وقطرات باران را که
ازگوشه ی برگهای زرددرخت حیاط میچکدنگاه میکنم
به یاد اشکهایی که ازگونه هایم سرازیرمیشد.....
این روزهای آسمان چقدر شبیه شبهای من است!...
sh
لمس کن
لمس کن کلماتی را که برایت می نویسم
تا بخوانی و بفهمی چقدرجایت خالیست
تا بدانی نبودنت آزارم می دهدلمس کن نوشته هایی را که لمس ناشدنیست و عریان
که از قلبم بر قلم و کاغذ می چکدلمس کن گونه هایم را که خیس اشک است و پُر شیار
لمس کن لحظه هایم را
تویی که نمیدانی من که هستم لمس کن این با تو نبودن ها را
لمس کن ...
غم انگیز ترین پاییز
غم انگیز ترین پاییز اینجاست!!!
در نگاه من،در حرفهای ناگفته و تلنبار شده در سکوت سنگین شب.
من؟دختر سکوت...هر لحظه در برابر ایینه ی زمان...زاده ی گرمی فصلم
خالی ترین نگاه...تنها ترین غزل...
من دختر احساسم...شاعر شعر های شش ماهه
بغض های کال...قاصدک های به مقصد نرسیده
درحسرت کوچه های بارانی...و...هنوز هم در روزهای آفتابی،دفتری خیس از کلمات دارم
افتاب روی تو
من روز خویش را
با افتاب روی تو ،
کز شرق خیال دمیده است ،
اغاز میکنم
ان لحظه ها که مات
در انزوای خویش
یا در میان جمع
خاموش مینشینم
موسیقی نگاه ترا گوش میکنم ،
گاهی میان مردم در ازدحام شهر
غیر از تو ،
هر چه هست فراموش میکنم.
پرواز
پرواز در هوای خيال تو ديدنی ست
حرفی بزن که موج صدايت شنيدنی ست
شعر زلال جوشش احساس های من
از موج دلنشين کلام تو چيدنی ست
يک قطره عشق کنج دلم را گرفته است
اين قطره هم به شوق نگاهت چکيدنی ست
خم شد- شکست پشت دل نازکم ولی
بار غمت ـ عزيز تر از جان ـ کشيدنی ست
من در فضای خلوت تو خيمه می زنم
طعم صدای خلوت پاکت چشيدنی ست
تا اوج ، راهی ام به تماشای من بيا
با بالهای عشق تو پرواز ديدنی ست
دوستت خواهم داشت
بی خبر می آیم
ترسم که پاسبان را خبر کنی به جرم حبس نفست
و
شاید هم اسارت روحت
با شادی تو لبخند بر لبانم نقش می بندد
بگذار برود هر آنچه دلتنگی هست
من می آیم٬ اما ...
چه فایده که تو نمی مانی
گویا با هر آمدنی رفتنی هست
ما با همیم
گرچه دور اما نزدیکتر از هر نفس به هم
همین مارا بس است.
آری
من برای همیشه دوستت خواهم داشت
فانوس
دگر در جمع شاديها، نشان از من نخواهي ديد
من آن اشكم كه در چشم جواني خسته و مايوس مي غلتد.
چه آرام و صبور در كنج غم، در فكر و روياها فرو رفته
گلويش مملو از بغضي گره خورده.
نمي داند كدامين درد را مهمان كند امشب
گناهش چيست؟ عشقي پاك!
و اين پاداش احساسش
به اوج لحظه خواهش دلش هم گريه مي خواهد
دريغ از اشك
حتي قطره اي بهر تسلايش.
دلش روي زمين مانده
دلش زخمي ترين دلهاست، از دست عزيزانش
نه دشمن، بلكه جانانش.
نگاهي خسته و غمخورده بر در
انتظاري بيهوده را طي مي كند امشب
و فردايي ندارد
تا به اميدش، شب سرد و غروب تنگ را فردا سحر سازد
كنون اي نازنين گر قصه را خواندي
بدان در شهر درد آلود، در اين غربت، گرفتارم
دلم غمگين و بيمارم و با اين درد و دلتنگي كه از ياران به دل دارم
زجانم دوستت دارم