رویـا ....
کـِــــنــار تــُـو دَر بـــاراלּ قـَـــدمـ مــیـزَنــَـم
چـَـتــر بــَـراے چـــِہ ؟؟؟؟
رویـــا کـــِہ خــیــس نــِـمے شَـــوَد!!!.......
قایقی کاغذی میسازم و به آب می اندازم میخواهم سوار بر زورق کاغذی ام به سوی تو بیایم ازراه رودی که از چشمه ی چشمان من به دریای دل تو میریزد
کـِــــنــار تــُـو دَر بـــاراלּ قـَـــدمـ مــیـزَنــَـم
چـَـتــر بــَـراے چـــِہ ؟؟؟؟
رویـــا کـــِہ خــیــس نــِـمے شَـــوَد!!!.......
در کـنـار تـمـام شـعـلـه هـای آتـش بـر پـیـکـرم
در آغـوش سـرد و کـشـنـده تـنـهـایـی…
بـا تـمـام تـکـه هـای یـک قـلـب شـکـسـتـه
در کـنـج هـمـیـن اتـاق تـاریـک
هـمـراه بـا خـاطـرات هـمـه ی سـالـهـا …
بـه نـظـاره نـشـسـتـه ام
تـمـام دسـت نـیـافـتـنـی هـا را ...
بـه تـاوان کدامـیـن جـرم تـنـم سـنـگ بـلا خــورده
سـکوتـم حـرفـها دارد بـبـیـن در مـن خـوشی مـرده
بـبـیـن ای خـوب دـیـروزی کـجـا ـبودم کـجـا هـسـتـم
تـو کـه هـمـدرد مـن بـودی بـبـیـن بـا غـم چـه بـشـکـسـتـم
چـه ها گـفـتـنـد و نـشـنـیـدم بـدی کـردنـد و بـخـشـیـدم
ز تـیـغ گـریـه اشـکـم ریـخـت ولـی بـا درد خـنــــــــدیـدم...!
من و خـدایـم
قـمـاری زدیــم ،
من بــردم قــمار عشــق را ...
من جــانی ارزانــی ِ تـو کـردم و
خــدا ، پــروانـگی ارزانــی ِ من ...
حـال مـنـم و
هر شـب پـنـجـره اتـاقـت ،
تـنـت شـمـعی سـوزان و
من در التـهـاب ِ
به آتـش کـشـیـدن تـمام وجـودم...
چـه قــماری ایـسـت ایــن
قــمار عــشـق...
فــقـط خــدا مــی دانــد..
در رویاهایـــم سيــر ميكنــم...
ميدانــم که تنت
نفــس نفــس زدنت
حتي بوســـه ات
برايــم خيالــي بيــش نيست...
بگـــذار ذره ذره فریــاد بزنــم
اضــطـراب این کابــوس های شــبانه را...
آب شــوم در فــراز و نشــیب انــدامت...
دسـت و پــا بزنــم در
صليب بازوان هــوس آلــودت...
حــال که در خيـــالم با تــو ام
بگــذار گــره بخــورد عطــر هــوسم
در طعـــم شیــرین گناهت ...
اعــدام میشــود احســاسم
در کابــوس لمــس گنــاهانــم...
کــلـمــات بــی صـدای تـــــــــو
روحــــــــــم را نــوازش مـــیــــــکنــــــــــد
انگــــــــــار در پـــس تــنــهــــــــایــــــــی
انــگـشـتـــــــان آشـنــــــایی ســـاز مــــرا
مــیـــــــــنــوازد
بـــــــه وســعــــــــت لـبـخـنـــــدت آهــنـگــیــــــــن
مــی شـــوم
نـــت هـــــــایـــی آرام
کـــــــــوتــــــــــــاه
ودلــــــــنــشـــــیــــــن ......
میــــــــــبرد مــــــــــرا تا آبـی دریـــــــــا
تا پشــــــــــــت یکـــــــــــــــ ستــــــــــــــــــاره
اوج خیــــــــــــــال لــمـــس
دسـتــانـــــــــــــــــــــــــــت
امشــــبـــــــــ .....
و حسرت عشقے را میخورم ڪہِ هســـت امــــــــا
نیســــــــــــــت...
غم که میآید در و دیوار، شاعر میشود
در تو زندانیترین رفتار شاعر میشود
مینشینی چند تمرین ریاضی حل کنی
خطکش و نقاله و پرگار، شاعر میشود
تا چه حد این حرفها را میتوانی حس کنی؟
حس کنی دارد دلم بسیار شاعر میشود
تا زمانی با توام انگار شاعر نیستم
از تو تا دورم دلم انگار شاعر میشود
باز میپرسی: چهطور اینگونه شاعر شد دلت؟
تو دلت را جای من بگذار شاعر میشود
گرچه میدانم نمیدانی چه دارم میکشم
از تو میگوید دلم هر بار شاعر میشود
خسته راه درازم ....
نمی دانم چه سازم
نه شیرینم که مرد از داغ فرهاد...
نه ایوبم که با دنیا بسازم...
این شعر را همین حالا بخوان
وگرنه بعدها باورت نمی شود
هنگام سرودنش چگونه دیوانه وار عاشقت بودم
همین حالا بخوان
این شعر را که ساختار محکمی ندارد
و مثل شانه های تو هربار گریه می کنم می لرزد
هربار گریه می کنم
.
.
.
.
و پیراهن هیچ فصلی خیس تر از بهاری نیست
که عاشقت شدم.
دوست دارم بروم اما حیف
قایقم کاغذی است
کاغذی بی بنیاد، که دلش خط خطی اس
با چنین قایقی از ریشه تهی
به کجا باید رفت؟
تا کجا باید رفت؟
چاره چیست؟
منتظر می مانم
منتظر تا روزی که بسازم از نو قایقی را
و به آب اندازم
آن زمان است که فریاد
قایقم کشتی نوح مقصدم کعبه و نور
رهایم کنید
میخواهم خودم باشم ، خودِ خودم
خسته شدم بس که رقاصه شما بودم می خواهم عریان شوم
عریان عریان
از تمام وابستگی ها و اما و اگرها
می خواهم جامه خود را از تن بر کنم
سبک شوم مثل قاصدک رهایم کنید
می خواهم چرخ بزنم ، درآسمان صبح ، سوار بر نسیم
سبک چون قاصدک ، می خواهم عریان شوم
از همه کابوس ها
رهایم کنید...
ناگزیر از سفرم بی سرو سامان چون «باد»
به «گرفتار رهایی» نتوان گفت آزاد
کوچ تا چند؟ مگر می شود از خویش گریخت
«بال» تنها غم غربت به پرستوها داد
اینکه «مردم» نشناسند تو را غربت نیست
غربت آن است که «یاران» ببرندت از یاد
عاشقی چیست؟ به جز شادی و مهر و غم و قهر؟
نه من از قهر تو غمگین، نه تو از مهرم شاد
چشم بیهوده به آیینه شدن دوخته ای
اشک آن روز که آیینه شد از چشم افتاد
فاضل نظری
مردان بیگاری
بی گاری
مردان بیزاری
بی زاری
مردان کارتنی
کار تنی
مردان ناسزاهای
نا سزا
مردان خانوار
خانه آوار...
روز "مرد" مبارک
از خواب ها پرید، از گریه ی شدید
اما کسی نبود... اما کسی ندید...
از خواب می پرم، از گریه ی زیاد
از یک پرنده که خود را به باد داد
از خواب می پری از لمس دست هاش
و گریه می کنی زیر ِ پتو یواش
از خواب می پرم می ترسم از خودم
دیوانه بودم و دیوانه تر شدم
از خواب می پری سرشار خواهشی
سردرد داری و سیگار می کشی
از خواب می پرم از بغض و بالشم
که تیر خورده ام که تیر می کشم
از خواب می پری انگشت هاش در...
گنجشک پر... کلاغ پر... پر... پرنده پر...
از خواب می پرم خوابی که درهم است
آغوش تو کجاست؟! بدجور سردم است
از خواب می پری از داغی پتو
بالا می آوری... زل می زنی به او...
از خواب می پرم تنهاتر از زمین
با چند خاطره، با چند نقطه چین
از خواب می پری شب های ساکت ِ
مجبور ِ عاشقی! محکوم ِ رابطه!
از خواب می پرم از تو نفس، نفس...
قبل از تو هیچ وقت... بعد از تو هیچ کس...
از خواب می پری از عشق و اعتماد!
از قرص کم شده، از گریه ی زیاد
از خواب می پرم... رؤیای ناتمام!
از بوی وحشی ات لای لباس هام
از خواب می پری با جیر جیر تخت
از گرمی تنش... سخت است... سخت... سخت...
از خواب ها پرید در تخت دیگری
از خواب می پرم... از خواب می پری...
چیزی ست در دلت، دردی ست در سرم
از خواب می پری... از خواب می پرم...
بی تو اتاق من یه جزیره س میون آب،
متروک و سوت و کور، پر از گریه های من:
یه تک درخت نخل و یه آلونکِ حقیر،
با ساحلی که پر شده از ردپای من...
هر روز دوره می کنم همه ی این جزیره رو،
با خاطراتِ ناب و قشنگِ تو پا به پا
روز و شبای من خلاصه می شن تو شنیدنه
موسیقی مداوم موجا و صخره ها
دارم مدام نقشه می کشم اما چه فایده،
با چن تا تخته پاره نمی شه به تو رسید
صدبار اومدم به جنگِ خدایان موج ها،
صدبار این جزیره شکستای من رو دید
هر شب میون ماسه ها از هوش می رم و
به بودنم کنار تو تو خواب دلخوشم
تو زنده می شی تو دل رؤیام شب به شب،
من تنها با خیال تو روزامو می کشم
شدم مثل شکوفه ای که
پژمرده میشه خشک میشه
وبا یه نسیم از شاخه میفته
اما...
اما هنوز هم
عطر احساسش
تو فضای قلبت می پیچه
دیگه هرگز غنچه ی لباش به لبخند
باز نمیشه
دیگه هرگز گلبرگای شادابش
باموسیقی باد نمی رقصه
اما...
اما هنوز هم
دوست داره.....
فرض کن پاک کنی برداشتم
و نام تو را
از سر نویس ِ تمام نامه ها
و از تارک ِ تمام ترانه ها پاک کردم
فرض کن با قلمم جناق شکستم
به پرسش و پروانه پشت کردم
و چشمهایم را به روی رویش ِ رؤیا و روشنی بستم
فرض کن دیگر آوازی از آسمان ِ بی ستاره نخواندم،
حجره ی حنجره ام از تکلم ترانه تهی شد
و دیگر شبگرد ِ کوچه ی شما،
صدای آواز های مرا نشنید
بگو آنوقت،
با عطر ِ آشنای این همه آرزو چه کنم؟
با التماس این دل ِ در به در
با بی قراری ٍ ابرهای بارانی...
باور کن به دیدار ِ آینه هم که می روم،
خیال ِ تو از انتهای سیاهی ِ چشمهایم سوسو می زند
موضوع دوری ِ دستها و دیدارها مطرح نیست
همنشین ِ نفسهای من شده ای!
با دلتنگی ِ دیدگانم یکی شده ای
| |
وب : | |
پیام : | |
2+2=: | |
(Refresh) |
<-PollItems->
خبرنامه وب سایت:
آمار وب سایت:
بازدید دیروز : 15
بازدید هفته : 197
بازدید ماه : 16
بازدید کل : 50375
تعداد مطالب : 402
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1
Alternative content