جنگهای نابرابر
من
دلتنگ می نویسم
اما تو
دلتنگ نخوان
بگذار
این تنهایی های بی پایان
این دوری های همیشگی
این اشکها که اخرین سربازان این نبردند
تنها سهم من
از این غنایم باشد
من عادت کرده ام
به جنگهای نابرابر
قایقی کاغذی میسازم و به آب می اندازم میخواهم سوار بر زورق کاغذی ام به سوی تو بیایم ازراه رودی که از چشمه ی چشمان من به دریای دل تو میریزد
من
دلتنگ می نویسم
اما تو
دلتنگ نخوان
بگذار
این تنهایی های بی پایان
این دوری های همیشگی
این اشکها که اخرین سربازان این نبردند
تنها سهم من
از این غنایم باشد
من عادت کرده ام
به جنگهای نابرابر
پشت تنهایی من که رسیدی ،
گوشهایت را بگیر
اینجا سکوت ،
گوش تو را کر میکند
اما
چشمهایت را باز کن
تا بتوانی لحظه لحظه ی اعدام ثانیه ها را نظاره کنی
هجوم سایه های خیال،
سرابهای بی وقفه ی عشق،
تک بوسه های سرد
و فریادهای عقیم جوانی
منظره ای به تو میدهد
که میتوانی تنهایی مرابه خوبی ترسیم کنی …
دلم از نبودت پر است آنقدر که اضافه اش از چشمانم میچکد...
گونه های خیسم دستان تورا میطلبد
هرچندخیالی....
غرق تنهایی شدم،این بار هم
تکیه ی امنی نشد دیوار هم
من که بی کس مانده ام،حالا چرا
میرسد بر شانه ام،آوار هم
بی تو من در خود فرو رفتم،ولی
خط ممتد می کشد،پرگار هم
آه باید دل از اینجا کند و رفت
دل از اینجا،از خودم،از یار هم
تا ته آرامشم بر باد رفت
مرهم دردم نشد،سیگار هم
وای بر من آخرین لحظه شکست
پایه های سست چوب دار هم
غم آوارگی و دربدری،
غم تنهایی و خونین جگری
قاصدک وای به من همه از خویش مرا می رانند،
همه دیوانه و دیوانه ترم می خوانند
مادر من غم هاست،مهد و گهواره ی من ماتم هاست،
قاصدک دریابم!
روح من عصیان زده و طوفانیست،
آسمان نگهم بارانیست
قاصدک غم دارم،غم به اندازه سنگینی عالم دارم،
غم من صحراهاست،افق تیره او ناپیداست
قاصدک دیگر از این پس منم و تنهایی
و به تنهایی خود در هوس عیسایی،
و به عیسایی خود منتظر معجزه ای _غوغایی
قاصدک حال گریزش دارم،
می گریزم به جهانی که در آن پستی نیست،
پستی و مستی و بد مستی نیست
می گریزم به جهانی که مرا ناپیداست
شاید آن نیز فقط یک رویاست
نزديك بيا
فاصله ات را
كم كن،
وانگاه
به سمت من
سرت را
خم كن،
مي بيني كه
چقدر من
يخ زده ام
با آتش بوسه ات
كمي گرمم كن
دگر گوشی به آغوش درم نیست
صدای آشنای باورم نیست
بغیر از لاشه ی پوسیده دل
درین خانه کسی هم بسترم نیست
میل باز کردن پنجره حتی لحظه ای در سر انگشتانم نمی لغزد.
نگاهم حتی به اندازه یک پلک زدن خیره نمی ماند.
لبهایم حتی به اندازه یک بوسه بر هم نمینشینند.
دلم،
دلم به اندازه یک دلتنگی خالی ست......
"تو"، هستی....
و همین همهء مرا بس
فردا راحت آرمیده است
گر تو بخواهی یا نه ...
... خواهد آمد
تو هم بیارام
بگذار در فاصله ی پوست تو و غربت من
یکبار کلاغ به خانه اش برسد
پیش از آن که قصه به سر شود برویم
من به پشت سر نگاه نمیکنم.
در جاده دخترکی نشسته است
و زخم زمین خوردن هایش را نگاه می کند...
بلند می شوم و ادامه می دهم
زخم های ملتهبم را بهانه نمی کنم.
می روم اما اینبارتنها میروم
گوش های شنیدنت سنگین
حرف های نگفته ام کم نیست
گرچه در یک مسیر مشترکیم
دست های من و تو با هم نیست
نقطه ی اتصال ما چیزی
جز همین شعرهای مبهم نیست
گفته بودی که " دوستت ... "
اما
واقعا هیچ چیز یادم نیست !
دور و بر هرچه هست تکرار و
اتفاقات مطلقا ساده
شعر ، باران ، سکوت ، تنهایی
چمدان و من و دو تا جاده
منطقی که هنوز منتظر و
آن دلی که به راه افتاده
"عشق" آیا درست آن چیزی ست
که میان من و تو رخ داده ؟!
می گویند:شاد بنویس ...
نوشته هایت درددارند!
و من یاد ِمردی می افتم،
که با کمانچه اش،
گوشه ی خیابان شادمیزد...
اما با چشمهای ِخیس ...!!
ناگهان دیدم که دورافتاده ام از همرهانم
مانده با چشمان من دودی بجای دودمانم
ناگهان آشفت کابوسی مرا از خواب کهفی
دیدم آوخ قرنها راه است از من تا زمانم
ناشناسی در عبور از سرزمین بی نشانی
گرچه ویران خاکش اما آشنا با خشت جانم
ها شناسم این همان شهراست شهرکودکی ها
خود شکستم تک چراغ روشنش را با کمانم
می شناسم این خیابان ها و این پس کوچه ها را
بارها این دوستان بستند ره بر دشمنانم
آن بهاری باغها و این زمستانی بیابان
ز آسمان می پرسم آخر من کجای این جهانم ؟
سوز سردی می کشد شلاق و می چرخاند و من
درد را حس می کنم در بند بند استخوانم
می نشینم از زمین سرزمین بی گناهم
مشت خاکی روی زخم خونفشانم می فشانم
خیره بر خاکم که می بینم زکرت زخمهایم
می شکوفد سرخ گلهایی شبیه دوستانم
می زنم لبخند و برمیخیزم از خاک و بدینسان
می شود آغاز فصل دیگری از داستانم.
کاش می شد خالی از تشویش شد
برگ سبز تحفه درویش شد
کاش تا دل می گرفت و می شکست
عشق می آمد کنارش می نشست
کاش من هم یک قناری می شدم
در تب آواز,جاری می شدم
بال در بال کبوتر می زدم
آن طرف تر ها کمی سر می زدم
با قناری ها غزل خوان می شدم
پشت هر آواز پنهان می شدم
امتداد لحظه بارانی ام
در حریم آبی افسانه هاست
هر که می آید به او گل می دهد
نسترن,نرگس,شقایق,آفتاب
آب می خواهم سرابم می دهند !
عشق می ورزم عذابم می دهند !
خود نمی دانم کجا رفتم به خواب !
از چه بیدارم نکردی آفتاب؟
خنجری بر قلب بیمارم زدند
بیگناهی بودم و دارم زدند !
سنگ را بستند و سگ آزاد شد
یک شبه بیداد آمد ، داد شد!!
عشق آخر تیشه زد بر ریشه ام
تیشه زد بر ریشه اندیشه ام
عشق اگر این است ، مرتد می شوم
خوب اگر این است ، من بد می شوم
بس کن ای دل نابسامانی بس است
کافرم دیگر مسلمانی بس است !
از ناز چه می خندی ، بر ديده که می گريد ؟
اين ديده زمانی نيز خنديده ، که می گريد
چون ديده ترا سر مست ، از باده اغياری
در خون خود از غيرت ، غلطيده که مي گريد
تنها نه از اين مردم ، صد روی و ريا ديده
از مردمک خود هم ، بد ديده که می گريد
لب نيک و بد دنيا ، نا خوانده که می خندد
چشم آخر هر کاری پاييده که می گريد
صد داغ نهان دارد ، اين سينه که می خندد
صد گونه بلا ديدست اين ديده که می گريد
ما تماشا چیانی هستیم
که پشت درهای بسته مانده ایم!
دیر امدیم!
خیلی دیر...
پس به ناچار
حدس میزنیم،
شرط میبندیم،
شک میکنیم ...
و آن سوتر
در صحنه
بازی به گونه ای دیگر در جریان است...
گربدینسان زیست باید پست
من چه بی شرمم اگر فانوس عمرم را به رسوائی نیاویزم
بربلند کاج خشک کوچه بن بست
گربدینسان زیست باید پاک
من چه ناپاکم،اگر ننشانم از ایمان خود،چون کوه
یادگاری جاودانه برطراز بی بقای خاک
پر میکرد یادت، همه حجم خالی فضایم را
و خواستنت شیطنت میکرد، در مسیر نبض رگهایم
بوته نورس احساسم، ریشه دوانده بود در تری اشکهایم
همه روزه، میشنیدم صدای عشق را
حتی در قیژ قیژ، لولای در قدیمی
همه شب
پشت پرده، سایه ای از جنس تو اردو زده بود
رویای هم آغوشیت نخ بادبادکی بود
که مرا بالا میکشاند تا دب اکبر
و در مجادله ناکوک دل و عشق،
کوچکتر از باخته شده بود "عقلم"
تو میدانستی
رویای شیرینم، یخیست
"هایش" کردی
چه ساده تبخیر شد از گرمی نفسهایت...
هر که خوبی کرد زجرش میدهند
هر که زشتی کرد اجرش میدهند
باستان کاران تبانی کرده اند
عشق را هم باستانی کرده اند
هرچه انسانها طلایی تر شدند
عشق ها هم مومیایی تر شدند
اندک اندک عشق بازان کم شدند
نسلی از بیگانگان آدم شدند
پس از آفرینش آدم خدا گفت به او: نازنینم آدم .......
با تو رازی دارم
اندکی پیش ترآی
آدم آرام و نجیب آمد پیش
زیر چشمی به خدا می نگریست
محو لبخند غم آلود خدا..... ! دلش انگار گریست
قطره ای اشک ز چشمان خداوند چکید و چنین گفت خدا:
یاد من باش … که بس تنهایم
بغض آدم ترکید ، .. گونه هایش لرزید
به خدا گفت:
من به اندازه ی گلهای بهشت …..نه.....
به اندازه عرش ..نه ….نه
من به اندازه ی تنهاییت ای هستی من .....دوستدارت هستم
آدم کوله اش را بر داشت
خسته و سخت قدم بر می داشت
راهی ظلمت پر شور زمین
زیر لبهای خدا باز شنید ،
نازنینم آدم .... ! نه به اندازه ی تنهایی من
نه به اندازه ی عرش… نه به اندازه ی گلهای بهشت
که به اندازه یک دانه گندم ، تو فقط یادم باش !! نازنینم آدم….نبری از یادم
| |
وب : | |
پیام : | |
2+2=: | |
(Refresh) |
<-PollItems->
خبرنامه وب سایت:
آمار وب سایت:
بازدید دیروز : 25
بازدید هفته : 217
بازدید ماه : 1159
بازدید کل : 50127
تعداد مطالب : 402
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1
Alternative content