به راه دوست بسپارم مگر خاکستر خود را
خمار از جرعه هاي درد كردم باور خود را
اگرميخانه ام مي خواست ، مي بردم سر خود را
دل آهنگ پريدن داشت با ياران ، نميدانم
قفس بگرفت ، يا من باختم بال و پر خود را
من آنشب از عروج نخلهاي تشنه جا ماندم
كه بر دوش عطش مي برد ، هر كس پيكر خود را
قلمرا گفته ام امشب سلاح و ياورم باشد
مبادا باز هم خالي گذارم سنگر خودرا
چنان از واژه هاي سرخ لبريزم كه مي ترسم
به فريادي بسوزم شعرهاي ديگر خود را
تمام آشيانم را چو ققنوسي بسوزانم
به راه دوست بسپارم مگر خاکستر خود را
اگرميخانه ام مي خواست ، مي بردم سر خود را
دل آهنگ پريدن داشت با ياران ، نميدانم
قفس بگرفت ، يا من باختم بال و پر خود را
من آنشب از عروج نخلهاي تشنه جا ماندم
كه بر دوش عطش مي برد ، هر كس پيكر خود را
قلمرا گفته ام امشب سلاح و ياورم باشد
مبادا باز هم خالي گذارم سنگر خودرا
چنان از واژه هاي سرخ لبريزم كه مي ترسم
به فريادي بسوزم شعرهاي ديگر خود را
تمام آشيانم را چو ققنوسي بسوزانم
به راه دوست بسپارم مگر خاکستر خود را
نظرات شما عزیزان:
[ یک شنبه 18 فروردين 1392برچسب:, ] [ 1:23 ] [ شـــــــــکوفــــــــه ]
[ نظر بدهید
]