زندگی
بی گناهیم و معصوم
آزادیم و خوشبخت
وناگهان محکوم می شیم به زندگی کردن
با چشایی گریون پا به این دنیا می گذاریم تا تاوان گناه نکرده رو بپردازیم
زندگی می کنیم...تلخ...شیرین...روزها می گذره
وما رفته رفته دل به دنیایی می بندیم که روزی اومدن به اون بدترین مجازاتمون بود
و شبی... زیر سپیداری...در کشاکش لحظه ای پر التهاب
دلمون با نگاهی می لرزه
تموم وجودمون در حسی ناشناخته غرق می شه
مدتی می گذره تا باور کنیم عاشق شدیم
چه سخته وقتی می فهمیم قسمت ما نیست
می سوزیم و می سازیم اما همچنان عاشق می مونیم
چرا که قشنگیه عشق به درد سر و سوختنشه
باید فراموشش کنیم اما نمی شه
هر وقت بارون گرفت می ریم همون جایی که اولین بار دیدیمش
یا جایی که بهترین خاطره ی با هم بودن رو از اونجا داریم
چترمون رو می بندیم و زیر بارون رو همون نیمکت خیس می شینیم
خاطره ی اون روز بارونی دوباره تو ذهنمون جون می گیره
یادمون میاد که یه روز چقدر عاشق بودیم
قلب پاره پارمون دوباره لبریز از عشق می شه
به اندازه ی همه ی روزهای تنهاییمون همه ی روزهای تلخ فراق اشک می ریزیم
خوبیه بارون اینه که کسی اشکای آدمو نمی بینه
معلوم نیست قبل از ما چند نفر رو این صندلی نشستن و اشک ریختن
شاید یه روزی بتونیم دوباره عاشق بشیم
ولی این دل دیوونه برای همیشه یه جای هر چند کوچیک واسه اون آدم نگه می داره
یه روز چشامونو می بندیم و می ریم همون جایی که ازش اومدیم
شاید اون آدم اونجا منتظرمون باشه
اگه نبود ما منتظرش می مونیم...
نظرات شما عزیزان: