سکوت
سایه روشن بیقراری جان لرزانم
در برابر سکوت نگاهت را بنگر
بنگر حس با تو بودن و شکستن در سکوتت را
سکوتی که این بار به معنای رضا نیست
و بــوی فـــراق میدهــــد...
ساده سکوت میکنی ساده میگذری
از تمام لحظه هایم ساده عبور میکنی
در برابر فریاد های چشمان ترم
چه بخوانم از صدای تیشه زدنهای سکوتت
بشنو نه آه مرا بلکه صدای تیشه ات بر سینه ام
کدام تیشه ی فرهاد زخمه ی سکوت شیرین بود
که اینگونه تیشه ی سکوتت را بر جانم بسته ای
مگر زنجیر مجنون را بر پای دلم ندیده ای
مگر نشنیده ای صدای رسوایی ام را
بشکن روزه ی سکوتت را تا بار دگر به دامنت در افتم
وباز هم در قمار عشق صید نگاهت شوم
دلنوشته ای از دوست خوش ذوقمون آقا جلال از سنندج
نظرات شما عزیزان: